کد خبر: ۸۴۱۰
۲۶ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۹

قدیم پدر و مادرها خودشان می‌بریدند و می‌دوختند!

طاهره ارفع در هفده‌سالگی در محله فردوسی ازدواج کرد و با مراسمی ساده به خانه بخت رفت. او روز خواستگاری خودش حاضر نبوده است و پدر و مادرش جواب بله را به آقای خواستگار داده‌اند!

آن روز‌ها را با شیرینی‌هایش به خاطر دارد، اما وقتی می‌خواهد با جزئیات بیشتری صحبت کند دلهره‌های آن روز‌ها برایش زنده می‌شود. روایت طاهره‌خانم از مراسم خواستگاری و ازدواجش شنیدنی است به‌ویژه که آن روز‌های مهم با جنگ تحمیلی هم‌زمان شده بود.

هنوز خاطرات آن روز‌ها مثل روز اول در خاطر طاهره ارفع مانده است و آن‌ها را با اشتیاق برایمان تعریف می‌کند.


تا شب اشک ریختم

طاهره ارفع در هفده‌سالگی در همان محله فردوسی ازدواج کرد و با مراسمی ساده به خانه بخت رفت. او روز خواستگاری خودش حاضر نبوده است و پدر و مادرش جواب بله را به آقای خواستگار داده‌اند!

طاهره‌خانم می‌گوید: خواستگارم همسایه دیوار‌به‌دیوارمان بود و من از هیچ‌چیز خبر نداشتم. فقط پانزده‌سال داشتم. همسرم و خانواده‌اش به خانه خواهر بزرگم رفته بودند که یک کوچه با خانه مادری فاصله داشت و همان‌جا با مادر و پدرم برای من صحبت کردند. آن‌ها هم بدون اینکه به من چیزی بگویند، موافقت کردند.

طاهره‌خانم تعریف می‌کند: آن زمان دختر‌ها و پسر‌ها قبل از ازدواج با هم صحبت نمی‌کردند و یکدیگر را نمی‌دیدند. به قول قدیمی‌ها پدر و مادر‌ها خودشان می‌بریدند و می‌دوختند و ما هم به حرفشان گوش می‌کردیم. از همه‌جا بی‌خبر بودم که یک روز همسرم حسینعلی به در خانه ما آمد و خواست تا کوپن‌هایمان را بدهیم که برای ما روغن بخرد. تعجب کردم و به داخل خانه برگشتم و به مادر گفتم فلانی آمده است و می‌خواهد برای ما خرید کند.

مادرم و خاله‌ها که دور هم نشسته بودند، گفتند «خوب همسرت است و برای همین به در خانه ما آمده است و ما جواب بله را به آن‌ها داده‌ایم.» باورم نمی‌شد و همان‌جا زدم زیر گریه و تا شب اشک ریختم. نمی‌دانم برای چه، ولی گریه کردم.

 

گل‌های باغ فردوسی، زینت‌بخش ماشین عروس

طاهره ارفع و همسرش، حسینعلی قاسم‌پور، سال‌۱۳۶۱ عقد کردند و یک‌سال بعد به خانه خودشان رفتند. روز‌های مجلسشان هم‌زمان بود با تشییع پرشمار پیکر شهدا؛ به‌همین‌دلیل و به حرمت خون شهدای جنگ تحمیلی مراسمشان را در مسجد محله، مسجد صاحب‌الزمان (عج) اسلامیه برگزار کردند.

چون از جبهه شهید می‌آمد، راضی نشدیم مجلس شادی بگیرند؛ یک مهمانی خودمانی و ساده در مسجد گرفتیم

 

با دادن ناهار به خانم‌ها و آقایان مراسم تمام شد و تعداد اندکی از نزدیکان، آن‌ها را به خانه خودشان در محله بردند.

او خاطرات بسیاری از آن روز‌ها دارد و می‌گوید: کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و آن زمان به خاطر اینکه از جبهه شهید می‌آمد، راضی نشدیم که برایمان مجلس شادی بگیرند. یک مهمانی خودمانی و ساده در مسجد صاحب‌الزمان (عج) اسلامیه گرفتیم و به خانم‌ها و آقایان جدا ناهار دادیم.

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که ماشین عروس و داماد پیکانی زرشکی‌رنگ بود که آن هم با گل‌های باغ فردوسی تزیین شد. دسته‌گل عروس نیز با همان گل‌ها بود و کاج داشت. همه‌چیز خیلی ساده و خودمانی بود. طاهره‌خانم می‌گوید: آن زمان رسم بود که عروس و داماد با پدر و مادر داماد زندگی کنند.

ما هم طبق همین رسم به خانه پدرشوهرم رفتیم و به‌جز خودشان مادربزرگ همسرم و دو فرزند خواهر شوهرم که به رحمت خدا رفته بود، هم با ما زندگی می‌کردند. جمع هفت‌نفره خوبی داشتیم.

در همه ۲۸‌سالی که با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی کردم، درس‌های بسیاری از آن‌ها آموختم. زندگی سرتاسر خاطره است و باید قدر لحظاتی را که پشت هم می‌گذرد، دانست.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44